░▒ هفت خط ▒░

با ما همراه باشید...

░▒ هفت خط ▒░

با ما همراه باشید...

ای خدای عزیزم...

 

لوئیز رفدفن ، زنی بود با لباسهای کهنه و مندرس ، و نگاهی مغموم

وارد خواربار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواروبار به او بدهد

به نرمی گفت: شوهرم بیمار است و نمیتواند کار کند و شش بچه ام بی غذا مانده اند
جان لانگ هاوس ، صاحب مغازه ، با بی اعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند
زن نیازمند در حالی که اصرار میکرد گفت: آقا شما را به خدا به محض اینکه بتوانم پولتان را میآورم
جان گفت نسیه نمیدهد. مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را میشنید به مغازه دار گفت : ببین این خانم چه میخواهد ، خرید این خانم با من
خواربار فروش گفت: لازم نیست خودم میدهم ، لیست خریدت کو ؟
لوئیز گفت : اینجاست
جان : لیستت را بگذار روی ترازو به اندازه ی وزنش هر چه خواستی ببر!
لوئیز با خجالت یک لحظه مکث کرد ، از کیفش تکه کاغذی درآورد و چیزی رویش نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت

همه با تعجب دیدند کفه ی ترازو پایین رفت
خواربارفروش باورش نمیشد
مشتری از سر رضایت خندید
مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ی دیگر ترازو کرد

کفه ی ترازو برابر نشد ، آن قدر چیز گذاشت تا کفه ها برابر شدند
در این وقت ، خواربار فروش با تعجب و دلخوری تکه کاغذ را برداشت تا ببیند روی آن چه نوشته است
کاغذ لیست خرید نبود ، دعای زن بود که نوشته بود:
« ای خدای عزیزم ، تو از نیاز من با خبری، خودت آن را برآورده کن...

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد