░▒ هفت خط ▒░

با ما همراه باشید...

░▒ هفت خط ▒░

با ما همراه باشید...

افسوس...

کودک که بودیم چه دلهای بزرگی داشتیم و اکنون که بزرگیم چه دلتنگیم.  

کاش همان کودکی بودیم که حرفهایش رااز نگاهش میشد خواند،اما اکنون اگر فریاد هم بزنیم کسی نمی فهمد ودلخوش کرده ایم که سکوت کرده ایم.

سکوت ((پر))بهتر از فریاد ((توخالی)) نیست؟

فکر میکنیم کسی هست که سکوت ما را بشکند اما افسوس که انتظار بی فایده است.

آنقدر در زندگی دویدی که آخر هم بدهکار شدی. چه شد که دلپاک آمدی و روی

 سیاه خواهی رفت،حال تویی و روزنه امید بخشش پروردگارت.اویی که سالهاست

که فراموشش کرده ای اما باز هم تو را میخواند.

ساعتی با محبوب...

دیشب که به دیدارم آمدی دسته ای از گلهای سپید بر سینه ی خود آویخته بودی بارها خواستم تمنا کنم آنرا به من هدیه دهی لیکن جرات نکردم.

وقتی از من جدا شدی و در خوابگاه خویش خفتم دیدگانم خواب را از من گریزان نمودند و هنگامیکه شفق سر زد چون نیازمندی برگهایی از دسته گلت را یافتم وآنها را بوییدم.

این برگهای خشکیده خود ارزشی ندارند ولی چون یادبودی از محبت و عشق تو هستند بجای گل و شیشه عطر از آنها نگهداری میکنم تا روزیکه دگر باره بدیدارم بیایی و دلم از نگریستن رخساره همچون برگ گلت آرام گیرد.

پرتو سحرگاهی از پنجره من میتابد و از جانب تو پیام می آورد:

آنچه به دست گرفته ای چیست؟

پاسخ میدهم: این یک شاخه گل یا ریحان و گلاب نیست ولی چون از محبوب به یادگار مانده برای من عزیز است.

آنگاه بر جای خویشتن نشسته می اندیشم:

این یادبود وصال را من در کجا نگاهداری نمایم؟

تو ای گل زیبای من که دلی آکنده از درد داری و خواب بر وجودت سایه انداخته است مگر به تو نگفته اند زیبایی و شکوه گل بیشتر به خاطر آن است که در دامان خاری جای دارد؟

بیدار شو و وقت را گرامی بشمار...برخیز و به یاد آور که در کنار سنگ ها مردی تنها و بیکس به انتظار تو نشسته که هرگز نباید او را بفریبی چه میشود اگر به سوی او روان شوی و هنگامیکه تنها چهره ی دلارای تو را در نظر خویش مجسم کرده است حقیقت را در برابرش آشکار سازی و بنوای گام های خود از رویایی که او را در بر گرفته است برهانی تا وی محبوبش را لختی در آغوش گیرد.

دست در دست هم نهاده دیدگانمان را به هم دوخته ایم زیرا سرنوشت اینطور میخواست که ما هم لحظه ای از شراب ابدیت سر مست شویم .

طلیعه ی خورشید و بوی سکر آفرین گلها به ما نوید جوانی و کامرانی میدهند و این عشق که میان ما استوار گردیده است به اندازه ترانه های روستایی که از بیکران دور بگوش میرسد ساده و بی آلایش است.

یاسمن هایی که به خاطر من چیده و از آنها دسته گلی آراسته ای به من میگویند بیدار باش که این ارمغان با دادن و باز پس گرفتن نگاه شرمساری توام است.

او لختی بر تو لبخند خواهد زد و دمی شرمگین لب بر لبت خواهد فشرد و زمانی نیز بی سبب از خود بی خود خواهد شد . اما من میگویم عشق من و تو از ترانه هایی که برایت خواندم و آنها را بخاطر تو سرودم بی زنگارتر است.

ساعتی خوشتر از این دم که ما موجودیت یکدیگر را احساس مینماییم وجود ندارد و آنچه را که امکان ناپذیر و محال میدانند در میان من و تو نیست حتی در ماورای این طلسم سایه ای ما را تهدید نمیکند.

آرزو...

ای آرزو ای سرچشمه هستی ای مایه خوشی و سعادت بشر ای شراب روح ای لطیفتر از نسیم و شدیدتر از طوفان!

آیا تو نیز هیچ با من همراه و یار بوده ای؟

پروردگارا : در این جهان آرزو چرا کلبه کوچکی که جز دل نام ندارد نصیب من کرده ای . کاشانه ی محقری که در برابر طوفان حوادث استقامتی ندارد ، کلبه ی خونینی که جز تقدیر را در آن راهی نباشد . خانه ی ویرانیکه در آن بجز اشک و صبر ، همدم و مونسی را صاحب نیست.

دیر گاهی بود که آرزو میکردم ترا ببینم ، ترا بهرآنچه که زیباست تشبیه مینمودم . اما لحظه ای بعد افسرده و سرافکنده میشدم زیرا این زیبایی هاست که شبیه تواند . تو خود الهه زیبایی هستی.

خواستم ترا به ماه تشبیه کنم اما جز رنگ مهتابیت چیزی در آن نیافتم . میخواستم شاید معجزه ای شود و تو در کنارم بیایی .میخواستم که روبرویم بنشینی و من خود را در چشمان آسمانی و لبان نیم شکفته ات تماشا کنم و نفس گرمت را ببویم.

افسوس که تو اشکها و حسرت های مرا نمی بینی .نمی بینی که در خنده های من آهنگهای ناله پنهان است.

اکنون تو ای جان شیرین . بیا بنشین تا بگویم که امروز دیگر وقت اعتراف رسیده است . وقت آن رسیده که بدانی تو روح و حقیقت من هستی.

چنانچه یک گل احتیاج به آفتاب دارد منهم برای زنده بودن بعشق تو محتاجم .اگر بسویم باز گردی گناهانت را نادیده میگیرم و باز دامنم را بسویت میگشایم.

کاش هم اکنون باز میگشتی تا اشعه ی آفتاب امید بخش حزن و افسردگیم را پایان دهد و این قلب شکسته ام به امید تو به امید دیدار تو به امید عشق تو به امید وصال تو بار دیگر حرکت از سر گیرد و به ادامه ی حیات امیدوار گردد .

برای من کور بودن و ندیدن آفتاب سهل است . اما دور بودن و تو را ندیدن را نمیتوانم تحمل کنم فراموش مکن که جز تو من کسی را ندارم و به غیر از تو به مهر دیگری پایبند نیستم . تو مرا تنها گذاشتی . تو به من کتاب دوستیابی دادی ولی درس دشمنی آموختی تو از وفا و عاطفه سخن گفتی در حالیکه نامهربانی و بی مهری پیشه ساختی.

اکنون همه چیز جز نگاه تو را از یاد برده ام.

چندی است تو را نمی بینم و گرچه تو را هرگز فراموش نمیکنم و در پرتو درخشان و سایه حیاتبخش تو زندگی میکنم . اما با وجود این خودم را آزار نمیدهم . تو برو و با هر که میخواهی سعادتمند باش.

این تنها آرزوی من است.

دوستت دارم . . .

دوستت دارم . . .

چه جمله ای که مکان و زمان نمی خواهد

به هر زبان که بگویی ... زبان نمی خواهد!

چه جمله ایست که از تو برای اثباتش

به جز دو چشم دلیل و نشان نمی خواهد

چه جمله ایست که وقتی شنیدم از دهنت

دلم به جز دل تو همزبان نمی خواهد

ستاره ها همه دور مدارشان باشند

تو ماه من شده ای! کهکشان نمی خواهد!

تو ماه من ، پر پرواز من شدی ، باتو

پر از پرنده شدن آسمان نمی خواهد

نگاه کن! قلمم مثل چشم تو شده است

برای گفتن حرفش دهان نمی خواهد!

حدیث ما همه در جمله ای خلاصه شده

که (دوستت دارم) داستان نمی خواهد!

که (دوستت دارم) یعنی که دوستت دارم

که (دوستت دارم) امتحان نمی خواهد!!!

اینم از عاقبتش...

وحشت از عشق که نه

ترس ما فاصله هاست

وحشت از قصه که نه

ترس ما خاتمه هاست

ترس بیهوده نداریم

صحبت از خاطره هاست

صحبت از کشتن نا خواسته ی عاطفه هاست

کوله باریست پر از هیچ

که بر شانه ی ماست

گِله از دست کسی نیست

مقصر دل دیوونه ی ماست

ما سرانجام ؛

سرانجام گرفتیم به هیچ

راهی سفر به هیچستانیم

گِله ای هست که از خود داریم

چاره ای نیست اگر انسانیم

درد ما مرگ تفاهم

غم ما کوچ محبت

غم ما از بیکسی مردن و رسوا شدنه

اینم از عاقبتش

که تنها ، تنها شدنه