بدبخت تر...

 

وقتی که خودم را از بالای ساختمان پرت کردم...

در طبقه دهم ، زن و شوهر به ظاهر مهربانی را دیدم که با خشونت مشغول دعوا بودند!

در طبقه نهم ، پیتر قوی جثه و پر زور را دیدم که گریه می کرد!

در طبقه هشتم ، جولی زانوی غم بغل گرفته بود ، چون نامزدش ترکش کرده بود!

در طبقه هفتم ، دنی را دیدم که داروی ضد افسردگی هر روزه اش را می خورد!

در طبقه ششم ، هنگ بیکار را دیدم که هنوز هم روزی هفت روزنامه می خرد تا بلکه کاری پیدا کند!

درطبقه پنجم ، آقای وانگ به ظاهر ثروتمند را دیدم که در خلوت حساب بدهکاری هایش را می رسید!

در طبقه چهارم ، رز را دیدم که باز هم با نامزدش کتک کاری می کرد!

در طبقه سوم ، پیرمردی را دیدم که چشم به راه است تا شاید کسی به دیدنش بیاید!

در طبقه دوم ، لی لی را دیدم که به عکس شوهرش که از شش ماه قبل مفقود شده بود نگاه می کرد!

قبل از پریدن فکر می کردم از همه بیچاره ترم

اما حالا می دانم که هرکس گرفتاری ها و نگرانی های خودش را دارد

بعد از دیدن همه فهمیدم که وضعم آن قدرها هم بد نبود

حالا کسانی که همین الان نظاره گرشان بودم ، به من نگاه می کنند

فکر می کنم آنها بعد از دیدن من با خودشان می گویند ، وضع ما آن قدرها هم بد نیست!!!