جنگ جهانی اول مثل بیماری وحشتناکی ، تمام دنیا را گرفته بود
یکی از سربازان به محض این که دید دوستِ تمام دوران زندگی اش در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است ، از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند
مافوق به سرباز گفت : اگر بخواهی می توانی بروی ، اما هیچ فکر کرده ای این کار ارزشش را دارد یا نه؟
دوستت احتمالا دیگر مرده و ممکن است تو حتی زندگی خودت را هم به خطر بیندازی!
حرف های مافوق ، اثری نداشت ، سرباز اینطور تشخیص داد که باید به نجات دوستش برود
اون سرباز به شکل معجزه آسایی توانست به دوستش برسد ، او را روی شانه هایش کشید و به پادگان رساند
افسر مافوق به سراغ آن ها رفت ، سربازی را که در باتلاق افتاده بود معاینه کرد و با مهربانی و دلسوزی به دوستش نگاه کرد و گفت : من به تو گفتم ممکن است که ارزشش را نداشته باشه ، دوستت مرده! خود تو هم زخم های عمیق و مرگباری برداشتی!
سرباز در جواب گفت : قربان البته که ارزشش را داشت
افسر گفت : منظورت چیست که ارزشش را داشت!؟
سرباز جواب داد : ارزشش را داشت ، چون زمانی که به او رسیدم ، هنوز زنده بود ، نفس می کشید ، او حتی با من حرف زد!
من از شنیدن چیزی که او بهم گفت الان احساس رضایت قلبی می کنم
او گفت : جیم ... من می دونستم که تو هر طور شده به کمک من می آیی!!!
ازت متشکرم دوستِ همیشگی من!!!