░▒ هفت خط ▒░

با ما همراه باشید...

░▒ هفت خط ▒░

با ما همراه باشید...

لطیفه های روز...

 

1. کابینه ی زندگی مشترک : زن = وزیر سلب آسایش ، شوهر= وزیر کار ، مادر زن = وزیرجنگ ، مادر شوهر= وزیر اغتشاشات ، خواهر زن= جاسوس دو جانبه ، خواهر شوهر= وزیراطلاعات و بازرسی ، پدر زن = وزیر ارشاد ، پدر شوهر = رئیس تشخیص مصلحت!

2. به یه زی ذی می گن : چرا تو شستن ظرف ها به زنت کمک می کنی؟ میگه خب اونم تو شستن لباس ها کمکم می کنه!

3. بچه : مامان! شاهزاده رویاها با اسب سفید یعنی چی؟ مامان : یعنی یه خری مثل بابات!

4. خداوند دید مرد گرسنه است ، نان را آفرید. دید تشنه است ، آب را آفرید. دید در تاریکی است ، نور را آفرید. دید هیچ مشکل دیگه ای نداره زن را آفرید!

5. غضنفر بالای پل هوایی ایستاده بوده و میگفت: حالا ما خر، ما نفهم ، ما بی شعور ... اینجا اصلأ آب رد میشه که پل زدن؟!

6. به خروسه میگن : چرا معتاد شدی؟ میگه اگه زنتو لخت کنن بذارن پشت ویترین معتاد نمی شی !?

7. غضنفر به رفیقش می گه : من یه تمساح پیدا کردم چیکارش کنم؟ رفیقش میگه : ببرش باغ وحش. فردا رفقیش می پرسه بردیش؟ غضنفر می گه : آره ، تازه امشب هم می خوام ببرمش سینما !

8. به غضنفر میگن تو طرفدار کدوم تیم فوتبال هستی؟ میگه قربون جدش برم ، آسد میلان!!

9. به غضنفر میگن اذون بگو ... میگه والا چی بگم همه چی از یه نگاه شروع شد !

10. غضنفر بچه اش کور در میاد اسمشو می ذاره حیدر مریم زاده !

11. می دونی فرق پیردختر با پیرپسر چیه؟ اولی موفق نشده ازدواج کنه. دومی موفق شده ازدواج نکنه!

12. به غضنفر میگن: یه میوه خوشمزه، آبدار و شیرین نام ببر. میگه: خیار!بهش میگن: خیار کجاش آبدار و شیرینه؟ غضنفر میگه: با چایی شیرین بخور، نظرت عوض میشه!

13. به غضنفر میگن اگه سردت باشه چه کار می کنی؟ میگه نزدیک بخاری می شینم. میگن اگه خیلی سردت باشه چه کار می کنی؟ میگه به بخاری می چسبم.

میگن اگه خیلی خیلی سردت باشه چکار می کنی؟ میگه معلومه دیگه! بخاری رو روشن می کنم!

14. غضنفر پول می اندازه توی صندوق صدقات، بعد سوارش می شه!

15. قانون دوم نیوتن: عشق در پسر ها هرگز از بین نمی رود، بلکه از دختری به دختر دیگر انتقال می یابد!

16. از پیرزنه می پرسن شوهرت بدیم یا بفرستیمت مکه؟ میگه ننه، مکه که فرار نمی کنه!

17. غضنفر با خدا قهر می کنه. می خواد نماز بخونه می گه: 4 رکعت نماز ظهر می خوانم به هیچ کس هم مربوط نیست!

18. قدرت دید خانوم ها: یک تار مو را روی کت شوهرشان می بینند اما یک تیر چراغ برق را هنگام رانندگی نمی بینند

19. غضنفر با خدا قهر می کنه می خواد نامه بنویسه اول نامش می نویسه به نام بعضیا!

20. دکتر نظام وظیفه پسر لاغری را معاینه کرد و در برگه نوشت : معاف، به دلیل ضعف جسمانی

پسره با خوشحالی گفت : آخ جون فوری میرم زن میگیرم ، دکتره نوشت : و همچنین ضعف عقلانی...

نیرنگ میکینی؟!

 

دو ماشین با هم تصادف بدی می کنند

بطوریکه هر دو ماشین بشدت آسیب میبینند
ولی راننده ها بطرز معجزه آسایی جان سالم بدر می برند
وقتی که هر دو از ماشین هایشان بیرون می آمدند ، خانم راننده گفت :
چه جالب شما مرد هستید ، ببینید چه به روز ماشین هایمان آمده!

همه چیز داغون شده ولی ما کاملا" سالم هستیم
این باید نشانه ای از طرف خداوند باشد که ما اینچنین با هم ملاقات کنیم

و شاید بتوانیم زندگی مشترکی را با صلح و صفا آغاز کنیم!
مرد با هیجان پاسخ داد: بله

کاملا" با شما موافقم این باید نشانه ای از طرف خدا باشد!
سپس زن ادامه داد: ببینید یک معجزه دیگر

ماشین من کاملا" له شده ولی این شیشه ی مشروب سالم مانده است

مطمئنا" خدا خواسته که این شیشه مشروب سالم بماند تا ما این تصادف و آشنایی خوش یمن را جشن بگیریم
بعد زن بطری را به مرد داد
مرد سرش را به علامت تصدیق تکان داد و در بطری را باز کرد و نصف شیشه ی مشروب را نوشید
بعد بطری را به زن داد اما زن بلافاصله بطری را به مرد برگرداند
مرد گفت: مگر شما نمی نوشید؟!
زن در جواب گفت: نه. میخواهم اولین بخششم رو تو زندگی مشترکمون بکنم

لطفا سهم من را هم بنوشید
مرد تمام محتویات شیشه را نوشید

زن: خیلی عالیه ... حالا می تونیم منتظر پلیس باشیم...!

استخدام آقای جک...

آقاى جک ، رفته بود استخدام بشود

صورتش را شش تیغه کرده بود و کراوات تازه اش را به گردنش بسته بود و لباس پلو خورى اش را پوشیده بود و حاضر شده بود تا به پرسش هاى مدیر شرکت جواب بدهد
آقاى مدیر شرکت ، بجاى اینکه مثل نکیر و منکر از آقاى جک سین جیم بکند، یک برگه کاغذ گذاشت جلویش و از او خواست تنها به یک سئوال پاسخ بدهد

سئوال این بود:
شما در یک شب بسیار سرد و طوفانى ، در جاده اى خلوت رانندگى میکنید ، ناگهان متوجه میشوید که سه نفر در ایستگاه اتوبوس ، به انتظار رسیدن اتوبوس ، این پا و آن پا میکنند و در آن باد و باران و طوفان ، چشم براه معجزه اى هستند

یکى از آنها پیر زن بیمارى است که اگر هر چه زود تر کمکى به او نشود ممکن است همانجا در ایستگاه اتوبوس غزل خداحافظى را بخواند

دومین نفر ، صمیمى ترین و قدیمى ترین دوست شماست که حتى یک بار شما را از مرگ نجات داده است. و نفر سوم ، دختر خانم بسیار زیبایى است که زن رویایى شماست و شما همواره آرزو داشته اید او را در کنار خود داشته باشید

اگر اتومبیل شما فقط یک جاى خالى داشته باشد ، شما از میان این سه نفر کدامیک را سوار ماشین تان مى کنید؟

پیرزن بیمار؟؟ دوست قدیمى؟؟ یا آن دختر زیبا را؟؟

جوابى که آقاى جک به مدیر شرکت داد ، سبب شد تا از میان دویست نفر متقاضى ، به استخدام شرکت در آید
آقاى جک گفت: من سوئیچ ماشینم را میدهم به آن دوست قدیمى ام تا پیر زن بیمار را به بیمارستان برساند ، و خودم با آن دختر خانم زیبا در ایستگاه اتوبوس میمانم تا اتوبوس از راه برسد و ما را سوار کند...

توبه...

 

روزی فرشته ای از فرمان خدا سرپیچی کرد و برای پاسخ دادن به عمل اشتباهش در مقابل تخت قضاوت فرا خوانده شد

فرشته از خداوند تقاضای بخشش کرد. خداوند با مهربانی نگاهی به فرشته انداخت وفرمود :

من تو را تنبیه نمیکنم ، ولی تو باید کفاره ی گناهت را بپردازی. کاری را به تو محول میکنم

به زمین برو و با ارزشترین چیز دنیا را برای من بیاور

فرشته خوشحال از اینکه فرصتی برای بخشوده شدن دارد به سرعت به سمت زمین رفت

سالها روی زمین به دنبال با ارزشترین چیز دنیا گشت

روزی به یک میدان جنگ رسید ، سرباز جوانی رایافت که به سختی زخمی شده بود

مرد جوان در دفاع از کشورش با شجاعت جنگیده بود و حالا درحال مردن بود

فرشته ، آخرین قطره از خون سرباز را برداشت و با سرعت به بهشت باز گشت

خداوند فرمود : به راستی چیزی که تو آوردی باارزش است

سربازی که زندگیش را برای کشورش میدهد ، برای من خیلی عزیز است ، ولی برگرد و بیشتر بگرد

فرشته به زمین بازگشت و به جستجوی خود ادامه داد

سالیان دراز در شهرها ، جنگلها ، و دشتها گردش کرد

سرانجام روزی در یک بیمارستان بزرگ پرستاری دید که بر اثر بیماری در حال مرگ بود

پرستار از افرادی مراقبت کرده بود که این بیماری را داشتند و آنقدر سخت کار کرده بود که مقاومتش را از دست داده بود

پرستار رنگ پریده در تختخواب خود خوابیده بود و نفس نفس میزد

در حالی که پرستار نفسهای آخرش را میکشید ، فرشته ، آخرین نفس پرستار را برداشت و به سرعت به سمت بهشت رفت

و به خداوند گفت : خدوندا مطمئنم آخرین نفس این پرستار فداکار با ارزشترین چیز در دنیاست 

خداوند پاسخ داد : این نفس چیز با ارزشی است. کسی که زندگیش را برای دیگران میدهد ، یقینا از نظر من با ارزش است ولی برگرد و دوباره بگرد

فرشته برای جستجوی دوباره به زمین بازگشت و سالیان زیادی گردش کرد

شبی مرد شروری را که براسبی سوار بود درجنگل یافت

مرد به شمشیر و نیزه مجهز بود. او میخواست از نگهبان جنگل انتقام بگیرد

مرد به کلبه ی کوچکی که جنگلبان و خانواده اش در آن زندگی میکردند ، رسید

نور از پنجره بیرون میزد

مرد شرور از اسب پایین آمد و از پنجره داخل کلبه را بدقت نگاه کرد

زن جنگلبان را دید که پسرش را میخواباند و صدای او را که به فرزندش دعای شب را یاد میداد ، شنید 

چیزی درون قلب سخت مرد ، ذوب شد

آیا دوران کودکی خودش را بیاد آورده بود؟

چشمان مرد پر از اشک شده بود و همان جا از رفتار و نیت زشتش پشیمان شد و توبه کرد 

فرشته ، قطره ای اشک از چشم مرد برداشت و به سمت بهشت پرواز کرد
خداوند فرمود :
این قطره اشک با ارزشترین چیز در دنیاست

برای اینکه این اشک آدمی است که توبه کرده و توبه درهای بهشت را باز میکند.

اتاقی پر از...

 

پادشاه پیری بود که می خواست یکی از سه پسر خود را برای سلطنت آینده انتخاب کند

روزی ، سه شاهزاده را صدا کرد و به هر سه نفر مبلغ یکسانی پول داد 

و از آنها خواست که قبل از عصر همین روز ، چیزی بخرند و با آن یک اتاق را پر کنند
شاهزاده اول بسیار فکر کرد و با تمام پول برگ نیشکر خرید

اما با این برگها فقط یک سوم اتاق را پر کرد

شاهزاده دوم با این پول پوشال ارزانتر خرید

اما با این پوشال ها فقط نیمی از اتاق پر شد ، نزدیک بود آسمان تاریک شود
شاهزاده ی کوچک با دست خالی برگشت ، دیگران بسیار تعجب کردند و از او پرسیدند : تو چه خریده ای؟

او گفت در راه یک یتیم را دیدم که شمع می فروشد

همه پول را به او دادم و فقط چند شمع خریدم

اما وقتی که شمع ها را روشن کرد ، نور آنها همه ی اتاق را روشن کرد... 

 

دو نیمه ی زندگی...

 

هنوز بعد از این همه سال چهره ی «ویلان» را از یاد نمی برم

در واقع در طول سی سال گذشته همیشه روز اول ماه که حقوق بازنشستگی را دریافت می کنم به یاد ویلان می افتم
ویلان کارمند دبیرخانه ی اداره بود ، از مال دنیا ، جز حقوق اندک کارمندی هیچ عایدی نداشت

ویلان اول ماه که حقوق می گرفت و جیبش پر می شد ، شروع می کرد...

روز اول ماه و هنگامیکه از بانک به اداره بر می گشت به راحتی می شد برآمدگی جیب سمت چپش را تشخیص داد که تمام حقوقش را درآن چپانده بود

ویلان از روزی که حقوق می گرفت تا روز پانزدهم ماه که پولش ته می کشید ، نیمی از ماه را تفریح می کرد و خوش بود و نیمی دیگر را بی پول...

من یازده سال با ویلان همکار بودم. بعدها شنیدم او سی سال آزگار به همین نحو گذران روزگار کرده است

روز آخر که من از اداره منتقل می شدم. ویلان روی سکوی جلوی دبیرخانه نشسته بود

به سراغش رفتم تا از او خدا حافظی کنم. کنارش نشستم و بعد از کلی حرف زدن عاقبت پرسیدم که چرا سعی نمی کند زندگیش را سر و سامان بدهد تا از این وضع نجات پیدا کند؟!

هیچ وقت یادم نمی رود ، همین که سوال را پرسیدم به سمت من برگشت و با چهره ای متعجب پرسید : کدام وضع؟!

بهت زده شدم. همین طور که به او خیره شده بودم ، بدون این که حرکتی کنم ادامه دادم : همین زندگیِ نصف اشرافی ، نصف گدایی!!!

ویلان با شنیدن این جمله همان طور که نگاهم میکرد گفت :
تا حالا تاکسی دربست گرفتی؟!
گفتم : نه!
گفت: تا حالا به کنسرت عالی رفتی؟!
گفتم : نه!

گفت : تا حالا بهترین غذای یک رستوران رو سفارش دادی؟

گفتم : نه!
گفت : تا حالا زندگی کردی؟!
با درماندگی گفتم : آره... نه... نمی دونم!!!

ویلان همین طور نگاهم می کرد ، نگاهی تحقیر آمیز و سنگین...

حالا که خوب نگاهش می کردم ، مردی جذاب بود و سالم... به خودم که آمدم ویلان جلوم ایستاده بود و تاکسی رسیده بود

جمله ای را گفت که مسیر زندگی ام را به کلی عوض کرد
ویلان پرسید : می دونی تا کی زنده ای؟!
جواب دادم : نه!
گفت : پس سعی کن دستِ کم نصف ماه رو زندگی کنی!