░▒ هفت خط ▒░

با ما همراه باشید...

░▒ هفت خط ▒░

با ما همراه باشید...

دوستی همیشگی...

 

جنگ جهانی اول مثل بیماری وحشتناکی ، تمام دنیا را گرفته بود
یکی از سربازان به محض این که دید دوستِ تمام دوران زندگی اش در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است ، از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند

مافوق به سرباز گفت : اگر بخواهی می توانی بروی ، اما هیچ فکر کرده ای این کار ارزشش را دارد یا نه؟

دوستت احتمالا دیگر مرده و ممکن است تو حتی زندگی خودت را هم به خطر بیندازی!

حرف های مافوق ، اثری نداشت ، سرباز اینطور تشخیص داد که باید به نجات دوستش برود

اون سرباز به شکل معجزه آسایی توانست به دوستش برسد ، او را روی شانه هایش کشید و به پادگان رساند

افسر مافوق به سراغ آن ها رفت ، سربازی را که در باتلاق افتاده بود معاینه کرد و با مهربانی و دلسوزی به دوستش نگاه کرد و گفت : من به تو گفتم ممکن است که ارزشش را نداشته باشه ، دوستت مرده! خود تو هم زخم های عمیق و مرگباری برداشتی!

سرباز در جواب گفت : قربان البته که ارزشش را داشت

افسر گفت : منظورت چیست که ارزشش را داشت!؟

سرباز جواب داد : ارزشش را داشت ، چون زمانی که به او رسیدم ، هنوز زنده بود ، نفس می کشید ، او حتی با من حرف زد!

من از شنیدن چیزی که او بهم گفت الان احساس رضایت قلبی می کنم
او گفت : جیم ... من می دونستم که تو هر طور شده به کمک من می آیی!!!

ازت متشکرم دوستِ همیشگی من!!! 

زیبایی زن...

 

پسرکی از مادرش پرسید : مادر چرا گریه می کنی؟
مادر فرزندش را در آغوش گرفت و گفت : نمی دانم عزیزم ، نمی دانم
پسرک نزد پدرش رفت و گفت : بابا ، چرا مامان همیشه گریه می کند؟ او چه می خواهد؟
پدرش تنها دلیلی که به ذهنش می رسید ، این بود :

همه ی زنها گریه می کنند ، بی هیچ دلیلی
پسرک متعجب شد ولی هنوز از اینکه زنها خیلی راحت به گریه می افتند ، متعجب بود
یکبار در خواب دید که دارد با خدا صحبت می کند ، از خدا پرسید :

خدایا چرا زنها این همه گریه می کنند؟
خدا جواب داد : من زن را به شکل ویژه ای آفریده ام

به شانه های او قدرتی داده ام تا بتواند سنگینیِ زمین را تحمل کند
به دستانش قدرتی داده ام که حتی اگر تمام کسانش دست از کار بکشند

او به کار ادامه دهد

به بدنش قدرتی داده ام تا بتواند درد زایمان را تحمل کند

به او احساسی داده ام تا با تمام وجود به فرزندانش عشق بورزد

حتی اگر او را هزاران بار اذیت کنند
به او قلبی داده ام تا همسرش را دوست بدارد

از خطاهای او بگذرد و همواره در کنار او باشد

و به او اشکی داده ام
تا هر هنگام که خواست ، فرو بریزد

این اشک را منحصرا برای او خلق کرده ام تا هرگاه نیاز داشت
بتواند از آن استفاده کند
زیبایی یک زن در لباسش ، مو ها ، یا اندامش نیست

زیبایی زن را باید در چشمانش جست و جو کرد... 

بدبخت تر...

 

وقتی که خودم را از بالای ساختمان پرت کردم...

در طبقه دهم ، زن و شوهر به ظاهر مهربانی را دیدم که با خشونت مشغول دعوا بودند!

در طبقه نهم ، پیتر قوی جثه و پر زور را دیدم که گریه می کرد!

در طبقه هشتم ، جولی زانوی غم بغل گرفته بود ، چون نامزدش ترکش کرده بود!

در طبقه هفتم ، دنی را دیدم که داروی ضد افسردگی هر روزه اش را می خورد!

در طبقه ششم ، هنگ بیکار را دیدم که هنوز هم روزی هفت روزنامه می خرد تا بلکه کاری پیدا کند!

درطبقه پنجم ، آقای وانگ به ظاهر ثروتمند را دیدم که در خلوت حساب بدهکاری هایش را می رسید!

در طبقه چهارم ، رز را دیدم که باز هم با نامزدش کتک کاری می کرد!

در طبقه سوم ، پیرمردی را دیدم که چشم به راه است تا شاید کسی به دیدنش بیاید!

در طبقه دوم ، لی لی را دیدم که به عکس شوهرش که از شش ماه قبل مفقود شده بود نگاه می کرد!

قبل از پریدن فکر می کردم از همه بیچاره ترم

اما حالا می دانم که هرکس گرفتاری ها و نگرانی های خودش را دارد

بعد از دیدن همه فهمیدم که وضعم آن قدرها هم بد نبود

حالا کسانی که همین الان نظاره گرشان بودم ، به من نگاه می کنند

فکر می کنم آنها بعد از دیدن من با خودشان می گویند ، وضع ما آن قدرها هم بد نیست!!! 

چی بگم والا...!

 

یک پیرزن با یک کیف پر از پول به یکی از شعب بزرگترین بانک کانادا مراجعه نمود و حسابی با موجودی  1  میلیون دلار افتتاح کرد

او به رئیس شعبه گفت به دلایلی مایل است شخصاً مدیر عامل آن بانک را ملاقات کند 

و طبیعتاً به خاطر مبلغ هنگفتی که سپرده گذاری کرده بود ، تقاضای او مورد پذیرش قرارگرفت

قرار ملاقاتی با مدیر عامل بانک برای آن خانم ترتیب داده شد

پیرزن در روز تعیین شده به ساختمان مرکزی بانک رفت و به دفتر مدیر عامل راهنمائی شد

مدیر عامل به گرمی به او خوشامد گفت و دیری نگذشت که آن دو سرگرم گپ زدن پیرامون موضوعات متنوعی شدند

تا آنکه صحبت به حساب بانکی پیرزن رسید و مدیر عامل با کنجکاوی پرسید :

راستی این پول زیاد داستانش چیست ، آیا به تازگی به شما ارث رسیده است

زن در پاسخ گفت خیر ، این پول را با پرداختن به سرگرمی مورد علاقه ام که همانا شرط بندی است ، پس انداز کرده ام

پیرزن ادامه داد...

از آنجائی که این کار برای من به عادت ، بدل شده است ، مایلم از این فرصت استفاده کنم و شرط ببندم که شما شکم دارید!

مرد مدیر عامل که اندامی لاغر و نحیف داشت با شنیدن آن پیشنهاد بی اختیار به خنده افتاد و مشتاقانه پرسید مثلاً سر چه مقدار پول؟

زن پاسخ داد : 20 هزار دلار ، و اگر موافق هستید 

من فردا ساعت 10 صبح با وکیلم در دفتر شما حاضر خواهم شد تا در حضور او شرط بندی مان را رسمی کنیم و سپس ببینیم چه کسی برنده است

مرد مدیر عامل پذیرفت و از منشی خود خواست تا برای فردا ساعت 10 صبح برنامه ای برایش نگذارد

روز بعد درست سر ساعت 10 صبح آن خانم به همراه مردی که ظاهراً وکیلش بود در محل دفتر مدیر عامل حضور یافت

پیرزن بسیار محترمانه از مرد مدیر عامل خواست کرد که در صورت امکان پیراهن و زیر پیراهن خود را از تن به درآورد

مرد مدیر عامل که مشتاق بود ببیند سرانجام آن جریان به کجا ختم می شود ، با لبخندی که بر لب داشت به درخواست پیرزن عمل کرد

وکیل پیرزن با دیدن آن صحنه عصبانی و آشفته حال شد

مرد مدیر عامل که پریشانی او را دید ، با تعجب از پیر زن علت را جویا شد

پیرزن پاسخ داد من با این مرد سر 100 هزار دلار شرط بسته بودم 

که کاری خواهم کرد تا مدیر عامل بزرگترین بانک کانادا در پیش چشمان ما پیراهن و زیر پیراهن خود را از تن بیرون کند...!

ایرانی یا آمریکایی؟

 

سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگر برای شرکت در یک کنفرانس می رفتند. در ایستگاه قطار سه آمریکایی هر کدام یک بلیط خریدند ، اما در کمال تعجب دیدند که ایرانی ها سه نفرشان یک بلیط خریده اند. یکی از آمریکایی ها گفت: چطور است که شما سه نفری با یک بلیط مسافرت می کنید؟
یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهیم.
همه سوار قطار شدند. آمریکایی ها روی صندلی های تعیین شده نشستند ، اما ایرانی ها سه نفری رفتند توی یک توالت و در را روی خودشان قفل کردند.
بعد ، مامور کنترل قطار آمد و بلیط ها را کنترل کرد. در توالت را زد و گفت: بلیط ، لطفا!

در توالت باز شد و از لای در یک بلیط بیرون آمد ، مامور قطار آن بلیط را نگاه کرد و به راهش ادامه داد. آمریکایی ها که این را دیدند ، به این نتیجه رسیدند که چقدر ابتکار هوشمندانه ای بوده است.
بعد از کنفرانس آمریکایی ها تصمیم گرفتند در بازگشت همان کار ایرانی ها را انجام دهند تا از این طریق مقداری پول هم برای خودشان پس انداز کنند.

وقتی به ایستگاه رسیدند ، سه نفر آمریکایی یک بلیط خریدند ، اما در کمال تعجب دیدند که آن سه ایرانی هیچ بلیطی نخریدند. یکی از آمریکایی ها پرسید: چطور می خواهید بدون بلیط سفر کنید؟

یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهیم.
سه آمریکایی و سه ایرانی سوار قطار شدند ، سه آمریکایی رفتند توی یک توالت و سه ایرانی هم رفتند توی توالت دیگر و قطار حرکت کرد. چند لحظه بعد از حرکت قطار یکی از ایرانی ها از توالت بیرون آمد و رفت جلوی توالت آمریکایی ها و گفت: بلیط ، لطفا !!!

  

عابر بانک...

 

پسرها
با ماشین میرن به بانک ، پارک میکنن ، میرن دم دستگاه عابر بانک
کارت رو داخل دستگاه میگذارن
کد رمز رو میزنن ، مبلغ درخواستی رو وارد میکنن
پول و کارت رو میگیرن و میرن

دخترها
با ماشین میرن دم بانک
در آینه خودشونو چک میکنن
عطر میزنن
در پارک کردن ماشین مشکل پیدا میکنن
در پارک کردن ماشین خیلی مشکل پیدا میکنن
در پارک کردن ماشین زیادی مشکل پیدا میکنن
بلاخره ماشین رو پارک میکنن
توی کیفشون دنبال کارتشون میگردن
کارت رو داخل دستگاه میذارن ، کارت توسط ماشین پذیرفته نمیشه
کارت تلفن رو میندازن توی کیفشون
دنبال کارت عابر بانکشون میگردن
کارت رو وارد دستگاه میکنن
توی کیفشون دنبال تیکه کاغذی که کد رمز رو روش یادداشت کردن میگردن
کد رمز رو وارد میکنن
10دقیقه قسمت راهنمای دستگاه رو میخونن
کنسل میکنن
کارت میاد بیرون و دوباره وارد می کنند
دوباره کد رمز رو میزنن
کنسل میکنن
یه عابری که از اونجا رد می شده رو صدا میزنن که کد صحیح رو براشون وارد کنه
مبلغ درخواستی رو میزنن
دستگاه ارور (خطا) میده
مبلغ بیشتری رو درخواست میکنن
دستگاه ارور (خطا) میده
بیشترین مبلغ ممکن رو در خواست میکنن
انگشتاشون رو برای شانس رو هم میذارن
پول رو میگیرن
برمیگردن به ماشین
خودشونو توی آینه عقب چک میکنن
توی کیفشون دنبال سوئیچ ماشین میگردن
استارت میزنن
پنجاه متر میرن جلو
ماشین رو نگه میدارن
دوباره برمیگردن جلوی بانک
از ماشین پیاده میشن
کارتشون رو از دستگاه عابر بانک بر میدارن . (حواس نمی‌ذارن واسه آدم)
سوار ماشین میشن
کارت رو پرت میکنن روی صندلی کنار راننده
خودشونو توی آینه چک میکنن
میندازن توی خیابون اشتباه
برمیگردن
میندازن توی خیابون درست
پنج کیلومتر میرن جلو
ترمز دستی رو آزاد میکنن . (میگم چرا اینقدر یواش میره)...
و ...